به گزارش پايگاه خبري تحليلي پيرغار، تاريخ هشت ساله حماسه و مقاومت پيروان حضرت روح الله(ره)، همواره شاهد، قاسمهاي کربلاهايي بوده است که درس بزرگي به بشريت دادهاند. در تفحص اين گنج عظيم، رزمنده نونهالي را ميبينيم که در اوج شور و شوق بازيهاي کودکانهاش، بازي جنگ را به تمام بازيها ارجحيت داده و در زيباترين لحظات زندگي در کره خاکي، همبازي شهدايي بوده است که تا به امروز محفوظ بودنش را از برکت همان، هم نفسي ميداند. «جواد صحرايي» از اهالي رستمکلاي بهشهر مازندران (اعزامي از لشکر هميشه پيروز ?? کربلا)، همان نونهال نماز شبخواني که خود را همراه با موج بلند روحالهيان قرار داده و پاي بر عرصه مجاهدت در مسير ربالارباب نهاد.
جواد، نونهال ? سالهاي که با قرائتهاي معروف وصيتنامهاش، همواره در آن ايام عاشقي، روحيه مضاعفي براي رزمندگان بود. اگر او را نشناختيد، بايد طور ديگري معرفياش کنيم: (جواد صحرايي، فرزند سردار دلاور، فرمانده غيور محور عملياتي لشکر ويژه ?? کربلا «رمضانعلي صحرايي» است.) متني که در ادامه ميآيد، ناگفتههايي از زبان اين رزمنده ? ساله از اولين حضورش در جبهه است.
? ساله بودم که وصيتنامهام را نوشتم. خيليها مرا به واسطه وصيتنامهام ميشناسند. وصيتنامهاي که بارها در جبههها و يک بار هم در نماز جمعه بهشهر در محضر آيتالله جباري خواندم: «بسم الله الرحمن الرحيم؛ اينجانب، جواد صحرايي رستمي، فرزند رمضانعلي که در سن ? سالگي به جبهههاي حق عليه باطل عزيمت کردم و ... اگر به شهادت رسيدم، دوچرخهام را به پسر شهيدي بدهيد که پدرش را از دست داده ... .»
خواهرها در شهرک (شهرک پايگاه شهيد بهشتي اهواز، خانههاي سازماني فرماندهان دفاع مقدس) تعجب ميکردند، مادرم چطور براي رفتن من به جبهه تقلي ميکند؟ الآن مادرم آدم کمدل و جرأتي شده، ولي آن زمان هميشه دو گام جلوتر بود. دلِ شجاعي داشت. فضاي اهواز هم طوري نبود که کودکيِ ما، از بازيها و شيطنتها سير بشود. در محيط محصورِ جنگي پايگاه شهيد بهشتي، اتفاق خاصي نميافتاد؛ به همين خاطر براي رفتن به فضاي مستقيم جبهه به مامان فشار ميآوردم تا واسطه شود به بابا بگويد. بعضي وقتها که خلوت ميکنم با خودم ميگويم:
- «چرا از بين اين همه بچههاي قد و نيم قد در کشور، من گلچين شدهام؟»
البته قصه تنبلي و درس نخواندن من فايدهاش اين بود که پدرم براي مراقبت بيشتر از من، مرا با خودش به جبهه ببرد.
به خاطر کمي سنم از مانعي به نام مرتضي قرباني (فرمانده لشکر ويژه ?? کربلا) بايد ميگذشتم. بايد از اين سد بزرگ عبور ميکردم. بعد از اين که مشکل درس من حل شد، ميماند اجازهي آقا مرتضي به عنوان فرمانده لشکر.
قرار شد بابا، غروب که از خط آمد، موضوع جبهه آمدنام را با آقا مرتضي در ميان بگذارد. اين اولين باري بود که ميخواستم بروم منطقه. مثل اسپند روي آتش، بالا و پايين ميرفتم و لحظه شماري ميکردم که بابا جواب مثبت را به من بدهد تا اين که شب، چيزي را که منتظر شنيدنش بودم، از دهان بابا شنيدم: آقا مرتضي قبول کرد و گفت، مانعي ندارد.
بابا گفت: هفته بعد اگر موردي پيش نيامد، با هم ميرويم.
براي رسيدنِ هفته بعد، لحظه شماري ميکردم. تا اين که روز موعود سر رسيد. بايد حرکت ميکرديم. دل توي دلم نبود. رسيدن به فضاي جبهه و جنگ براي من حکم درکِ بهشت بود. من هنوز جبهه را لمس نکرده بودم ولي احساس ميکردم ميخواهم به زميني پا بگذارم که فقط بوي خوبي و نيکي ميدهد. همه آدمهايش مهربانند. اينها را به وضوح درک ميکردم؛ چون نمونه بچههاي خطوط مقدم را هر روز در پايگاه شهيد بهشتي، هفت تپه و پادگان شهيد «بيگلو» ميديدم.
براي رفتن، حکم مأموريت و برگه تردد لازم بود. بابا تنها نميرفت؛ بيشتر وقتها دو سه نفر همراهش بودند. من هم چُپانده شدم لاي جمعيتِ داخل ماشين.
کارهاي اداري انجام شد و ما رفتيم سمت خرمشهر و آبادان. حدود دو ساعت فاصله راه بود. رسيديم به دژبانيِ اول ارتش. طبق معمول از راننده، برگ تردد خواستند. يادم نيست آن روز، بابا راننده بود يا نه؟ دژبان، سرکي هم داخل ماشين کشيد که افراد توي ماشين را بازديد کنند. يک بار سرک کشيد، بعد ناباورانه دوباره سرش را آورد داخل و گفت: «بچه؟»
داشت شاخ درمي آورد. بعد از راننده پرسيد:«آقا ببخشيد، اين بچه... ؟»
- «پسر من است.»
- «اين جا چي کار ميکند؟»
- «ميخواهد برود جبهه.»
- «جبهه؟»
- «اجازه آقا مرتضي را دارد.»
- «مرتضي!؟ مرتضي کي هست؟»
- «مرتضي قرباني، فرمانده لشکر ?? کربلا.»
- «ما که مرتضي نميشناسيم. لطف کنيد بچه را پياده کنيد!»
بابا دوباره با تأکيد گفت: «مرتضي؛ مرتضي قرباني. چطور نميشناسيد؟»
- «نميشناسم جناب! لطف کنيد بچه را پياده کنيد. جبهه که بچه بازي نيست.»
بابا هر چه سعي کرد، نتوانست سرباز ارتشي را راضي کند. داشت گريهام ميگرفت. انگار دربان بهشت به من اذن دخول نداده بود. همه آرزوهاي جبهه رفتنم داشت نقش بر آب ميشد. دژبان ارتشي، خوش تيپ و خوش قيافه بود. خيلي محترمانه، اما سفت و سخت با ما برخورد کرد. پس از کلي کشمکش بالاخره بابا تسليم شد و گفت:
- «جواد جان! شرمنده؛ بايد پياده بشوي.»
دلجويياش برايام تازگي داشت. مرا بوسيد، وقتي متوجه شد که دلم شکست، گفت:
- «بابا! اشکال ندارد، يک وقت ديگر.»
بغض نميگذاشت نفسم دربياد. بدجوري خيط شده بودم. ياد مادرم و يکي دو نفر از خانمها افتادم که مرا بدرقه کرده بودند. حس ميکردم حتي مادرم احتمال شهادت مرا هم ميداد؛ چون رفتن من واقعاً شوخيبردار نبود. خانم اماني را به خوبي به ياد دارم. خيلي اصرار داشت من نروم. اصفهاني بود. آقاي اماني، جانشين آقا مرتضي بود. لباسهايم را انداخته بودم داخل يک پلاستيک و حالا بايد همان طور برميگشتم. اين برگشتن بيشتر ناراحتم مي کرد. بچههاي ارتش هم فهميدند، دل من خيلي شکست. همان سرباز خوش تيپ و بلندقامت گفت: «مرد کوچولو! بيا اينجا!»
خيلي لوطيمنش و داش مشتي بود.
- «غصه نخور!»
دژبانهاي ارتشي داشتند توي آن هواي داغِ داغ، هندوانه ميخوردند؛ وسط بيابان کنار جاده آسفالته. بابا به سرباز گفت:
- «از منطقه ماشين ميفرستم، بچه را ميبرد اهواز.»
بابا رفت. دو سه ساعتي طول کشيد که ماشين بيايد. اين دو ساعت را کنار بچههاي ارتش بودم. خيلي از من دلجويي کردند. صدايم در نميآمد. منتظر وقتي بودم که گريه کنم. هندوانه را کنار آنها خوردم. بعد يکي از آنها گفت:
- «حالا که ميخواهي بروي جبهه، بگو ببينم بلدي تفنگ باز و بسته کني؟»
بعد يک «ژ.?» داد دستم که از قد من بلندتر بود. کمي بعد ديد، نميتوانم. کلاش را بيشتر تجربه کرده بودم. دست و پا شکسته باز و بسته کردن ژ.? را به من ياد داد. حس قشنگي؛ کنار آن دژبانها داشتم. برخورد خوبي با من کردند، گرچه ته دلم از دست آنها عصباني بودم. خُب چارهاي نبود؛ آنها موظف بودند به من بچه اجازه ورود ندهند. چند ساعت بعد يک ماشين تويوتا با هماهنگي بابا آمد و مرا دست از پا درازتر برگرداند اهواز و تحويل مامان داد.
وقتي مامان ديد که چقدر زود برگشتم، ماتش برد. پرسيد: «بابا کو؟ مگر قرار نبود بروي؟»
ماجرا را تعريف کردم، ولي هِي سعي مي کردم خانم اماني را نبينم.
تا مرز بهشت رفته بودم و ناکام برگشتم. فشار بيشتري به بابا ميآوردم. قول رفتن دوباره را از بابا گرفتم.
به دژباني ارتش نزديک ميشديم. قلبم تند ميزد. بابا نقشهاي را که قبل از حرکت برايم کشيده بود، يادآور شد؛ وقتي رسيديم به دژباني، بايد بروي زير پا.
جثّه کوچکي داشتم. قرار شد زير پاي همراهانام مخفي شوم. حساب که ميکنم، با يازده بار رفتنم به جبهه در کل ?? مرتبه زيرِ پاي سرنشينان خودروهايي بودم که به طرف منطقه ميرفت. اولين بار، زير پاها و پوتينهايي خودم را مخفي کردم که از شدت بوي بدِ عرق خفه شده بودم. پانصد متر مانده به دژباني، لوله ميشدم زير دست و پاها. دچار نفس تنگي ميشدم. گرمايِ آن پايين سخت بود. دژبانها هم هيچ وقت فکرش را نميکردند که يک بچه در خودرو مخفي شده باشد.
اول کارت تردد، بعد حکم مأموريت و آخرسر بازديد جزييِ خودرو.
بابا براي استتارِ بيشتر، پرده خودرو را هم ميکشيد. در هر دژباني، سه دقيقهاي معطل ميشديم. در اين سه دقيقه گاهي اوقات به حدي به من فشار وارد ميشد که ميخواستم سرم را بياورم بيرون ولي يکي از پوتينها ميآمد روي سرم.
به دژباني دوم رسيديم. دوباره همان جريان تکرار ميشد. بعد از آن، جاده به منطقهاي منتهي ميشد که مال بچههاي لشکر بود. آنجا براي خودمان سالار بوديم. فرمانده، بابا بود و چه کسي جرأت ميکرد به من بگويد بالاي چشمت... .
حالا ديگر واقعاً به آن بهشت رسيده بودم.
آدمهاي بهشت مثل آدمهاي پايگاه شهيد بهشتي بودند. چقدر به تصورات خودم نزديک بودند. صفا و صميميت آنها مثل چشمه آب رواني از کنارمان ميگذشت. خيليهاشان با ديدن من تعجب ميکردند. براي بعضيها، حضور من قابل هضم نبود.